مستاصل مانده بودم. پرستار کودکم، که هفته ای یک روز با ماشین شخصی اش از خانه ی بالاشهرش برای بیکار در منزل ننشستن، خاله ی طفل معصوم من می شد، برای نجات کودکش از آلودگی هوایی که از اگزوز ماشین های شخصی شان خارج شده بود، به 85کیلومتر بالاتر از بالاشهر رفته بود و همسرش بازگشت به تهران را تا آخر هفته برای خانواده اش ممنوع کرده بود.
از طرفی از کمک فائزه خانوم و مادرش هم دو مرتبه استفاده کرده بودم، و همسرم با بیان مساله ی کمک به ایشان مخالفت کرده بود.
البته حداقل پنج شش مرتبه فائزه خانم و مادرش مرام گذاشته بودند و به من تعارف کرده بودند که طفل معصوم من هم مثل طفل معصوم خودشان است و تعارف نکنم و خیالم راحت باشد و روی کمکشان حساب کنم.
دوستم هم تا بخواهد از شیان به شمیران بیاید، کلی کله سحر باید توی راه باشد و خدا را خوش نمی آمد بخاطر هوای بد نچشیدن طفلم، به ریحانه آلودگی را بخورانم.
تنی چند از فوامیل محترم که در همسایگی نه چندان نزدیک ما زندگی می کنند هم با قطع رحم نسبی حال می کنند جدیدا و اگر اتصال صدردصد رحم هم می بود من رو نمی زدم یک روز را در خانه ی ما پیش کودک خوابیده ام بمانند تا از کلاسم بشمار سه برگردم.
این شد که دیشب این دردها توأم با درد دلتنگی و سرماخوردگی شدید همسر دست به دست هم داد تا من پیش خودم ضایع بشوم.
طفل معصوم مثل قایق کوچکی ست که روی موج احساس مادرش سوار است. با ناآرامی من دوید رفت گوشه ی اتاق بابا و زانوی غم به بغل گرفت و گریه کرد، بروز ناآرامی من برای او فقط یک جمله بود ولی قایق کوچک دوست داشتمی ام روی امواج طغیانگر دل نا آرام و نامطمئنم داشت صدمه می دید.
کتاب زرافه نازه گردن درازه را برداشتم و با اجرای پر جلوه ای نظرش را به سمت قصه جلب کردم. لبخند که زد فرصت را برای نزدیک تر شدن فراهم دیدم.
دیدم ناآرامی دل چقدر زشت و آسیب زاست.
تمام مدت مثل سنجاق سینه بود برایم و الحمدلله که با همه ی آنچه از من می داند و می بیند هنوز برگه ی امتحان از پیش رویم جمع نشده و اجل نهایی فرانرسیده، تا هنوز عالم جان نادیده ام.
مومن حزنه فی قلبه و بشره فی وجه.
+
و خبر رسید که دانشگاه ها سه شنبه تعطیل هستند، اگرچه جبرانی های اساتید داستانی می شود ولی برای دیشب، این خبری بود که انتظارش می رفت.
درباره این سایت