صحبتِ جانانه



از گذر ایام راصی هستین؟

بذارین بهتر بپرسم

از آنچه تا امروز زیسته اید راضی هستید؟

خوب زندگی کردین؟

چه شادی ها چه غم ها چه ابتلائات چه . در مجموع برآیند بردار عمرتون راضی تون میکنه؟

ا ز ایده آل تون چقدر فاصله دارین؟

برنامه ای برای رسیدن بهش دارین؟ به همون خود و زیستن ایده آل تون


انتخاب های لحظه به لحظه ی آدم جهت خوشبختی یا عدم خوشبختی ش رو نشونه می گیره. اگر انسان عاقل باشه، چرخه ی انتخاب و عملش یه چرخه ی درست و بالا برنده میشه و اگر چرخه معیوب باشه، دست و پا می زنه و واپس رانده میشه با تقلاهاش در چرخه ی معیوبش.


مادر مثل هوا می مونه، دائم در هوای محبت خالصانه و بدون توقعش نفس کشیدی، گاهی حتی از همه بیشتر بهش اعتماد داری بدون اینکه بفهمی و بدانی.

اونقدر در این هوایی که گاهی ممکنه فراموشش کنی، تا اینکه نفست تنگ بشه از مدتی دریافت نکردنش.

اگر به عقب برگردم، حددداقل تواضعم در برابرت هزار چندان میشه مادرم.



+شاید شبیه ترین آغوش به آغوش خدا بعد از آغوش رسول الله و امام زمان، آغوش مادر باشه.



رمضان چهارسال پیش، کتک خورده و گریان، ساعت دوازده شب، بعد از اینکه پلیس کشون کرده بودن در خونشون، اومد خونه ی بابااینا، آخه به هیشکی اندازه مادرم و ما اعتماد نداشت و والدینش نبودن توی اون شهر.

سه سال تمام در جنگ و جدل دورادور و جدای از شوهرش بود، خانواده ش از شرارت شوهرش و دلایل دیگه مثل نزدیکی به مراکز درمانی از اون شهر رفته بودن. سه سال قرص اعصاب خوردن تمام خانواده، تهدید و ترسوندن و رشوه به کس و ناکس در دادگاهها و پرونده سازی و چوب لای چرخ پرونده کردن.

شوهری که 17سال از همسر بسیاااار زیبای خودش بزرگتر بود، عقیم بود به گزارش پزشک، و خلقیات عجیب و وحشتناکی داشت که چاشنی شرارت خانوادگی شون هم باعث میشد دردآور ترین کابوس زندگی این خانواده بشه، خانواده دختر که تک تکشون با این ازدواج شتاب زده مخالف بودن حالا درگیر سخت ترین دردسر شده بودن.

دردسری که جز مرگ چیزی به پایانش نمی برد

آخر سر همین پارسال، توی سقوط هواپیمای آسمان، این اتفاق خارق العاده افتاد

درکمال ناباوری این مرد از دنیا رفت، با اصابت هواپیما به کوه دنا.

عمسرش میگفت یه هفته قبل از مرگش اومد در خونه پدرم و گفت تا موهات سفید نشه و از زا نیافتی و مطمئن نشم کسی بعد من نگاهت نمیکته طلاقت نمیدم، مهریه تم نمیدم و.

میگه همونجا به دلم فشار بزرگی اومد از این گره کور که به زندگیم انداختم، ناامید شدم از آدم شدن و انصاف خرج دادنش، گفتم اشکال نداره، تو میمیری و هم ارث ازت میبرم هم اسم طلاق نمیخوره شناسنامه م.

همون شد.

کسی که مهر حلال زنش رو نداد، پول خونش شد مهر زنش

و حقوقش تا ابد به حساب زنش ریخته خواهد شد.

زنش تازه سرکار هم رفته مرتبط با رشته ای که در سالهای سر به سنگ خوردگیش خونده، شغل خوب در جای خوب به شان یک زن.





یه وقت تبلیغ جدایی نشه!

این دختر رو آدم و عالم بهش گفته بودن نکن این ازدواج مسخره رو گوش نداده بود و بعدشم تا مغز استخوان زجر کشید 5سال.

اتفاقی هم که براش افتاده بعید میدونم اتفاقی باشه که بشه روش حساب کرد و به حسابش تن به خطا داد.


سالی که من کنکور دادم همه اسباب پزشک شدن رو داشتم جز علاقه، از طرفی اصلا تجربی نبودم، بخاطر عدم علاقه، با رتبه خیره کننده مهندس شدم، مهدنسی باکلاس در جای خاص، ولی پزشکی نبود از دید همه.

بعدها هم و قبل ترش حتی، انتخاب هام همه با عقل عمومی جور در نمیومد

حتی الآن

اون.رتبه ها، اون موقعیت های تحصیلی و شغلی

همه و همه کناری رفته، منم و روزهای تکراری، با هدفی غیر طابق با عقل عمومی، با موانعی بزرگتر از حد تصورم، موانعی از جنس حود ابزارهای لازم برای پیروزی حتی!


چند سا ل پیش دوستم یه دفتر کاهی خوشگل بهم هدیه داد که صفحاتش خط کشی نبود و روی جلدش هم طرح ساده و زیبایی داشت

تصمیم گرفتم چیزایی توی اون بنویسم که هرگز از نوشتن اونا و بعدا اگر احیانا موند بعد از مرگم از افشا شدنش، شرمنده و یا پشیمان نشم.

این شد که دفتر دوسال خالی موند

دیدم اوراق زیبا دارن به بطالت می گذرونن

اومدم و نوشتم

گاهی خوشگل

گاهی خرچنگ قورباغه

گاهی قطرات اشک روش چکید

گاهی چیزایی نوشتم که پشیمان شدم

این دفتر عمرم که الآن اییییینهمه از اوراقش رو باطل هدر دادم و برخی رو خط غلط معنی غلط املا غلط انشا غلط نوشتم رو چه کنم!؟

واقعا چه باید بکنم خدای من.





+چندین بار تصمیم گرفتم که وبلاگ رو تعطیل کنم، ولی خب جایی برای نوشتن چیزهایی بود که هیچ کجای دیگه نمی تونستم بنویسم، یه جور پاتوق برای تنهاییم. شاید وقت دل کندنه، اقلا برای یه مدت، دل کندن از جایی که همچینم ارزش دل بستن نداره.


اسمش میاد، دیدارش پیش میاد، سرم درد می‌گیره

حالم بد می‌شه

روزگار با وریذن کمترین نسیمی از جانب او بد می چرخه

بد کرد

خیلی بد کرد

ولی دور دور او بود

باعث ایجاد یه ضربه ی نوسان دهنده ی دیر میرا شونده بود ضربه ی شومی که زد.

اونقدر بد کرده که بعد چندسال هنوز یاد بدبینی و بدجنسی ش حالم رو بهم می زنه

باید ازش بگذرم، چاره ای جز اینکه سینه را چون سینه ها هفت آب شویم از کینه ها ندارم، منتهی برای اون روزها و این روزها، اولین مواجهه ی جدی با این حجم از بدی برای من چشم و گوش بسته سنگین بود.

لاجرم بیخ گوش ماست شخص ناشخیص مقدس مآب او.

 

 

چاره ای بلدید برای مواجهه ی رشد در پی دار خدا پسندانه با کل داستان؟


یه فکرایی می کنم

بعد می بینم نه

من فقط و فقط وسیله م

و الا مگه من می تونم اگر خدا نخواد یک بار دیگه توفیق پیدا کنم مادری بشم برای عبد دیگرش؟

جوابش برام مشخصه.

من در نقش مادر، برای رسوندن بخشی از الطاف خدا به بنده ی لطیف و ظریف و معصومش، وسیله و رسول هستم.

یعنی همزمان درحال امتحان شدنم با او و هم درحال رساندن بخشی از رحمت خدا به اویم.

کم و کیف برآمدنم از عهده ی رسالت و نقشم، پاسخ مهمترین سوال این امتحان باید باشه.

پس وقتی بعضی فکرا میاد سراغم

بچه رو می ندازم بغل مادر ترین مادر عالم

نذر صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها می تونه یک فیلتر نویزگیر بسیار قوی باشه، برای اینکه نویزهای احتمالی ای که از سیستم معیوب من(ی که مهد کودک بنده ای از بندگان خوب خدا شده)میخواد به این طفل برسه، حذف بشه.

مثلا حب و بغضت رو از شیر نگیری، از حق بگیری.

چراکه شیر یک وسیله بود برای دریافت رحمت خدای تو، پس ان شاءالله خداوند به عزت و رحمتش، و به حق مادری فاطمه ی زهرا، از اعوجاج هایی که سیستم معیوب من با شیر و آغوش و. به تو ممکنه وارد کرده باشه ایمن نگهت داره.

حب و بغضت الهی باشه ان شاءالله 


این روزها که درگیر مادری و از شیر گرفتن طفل دوساله ام هستم، کاش می شد می نوشتم. می نوشتم از اینکه حس مادر به فرزند چیست و چرا هست و قرار است بودنش چه بکند با مادر، با فرزند.

اینکه تو داری از یک مرحله به مرحله ی بعد می روی، و من، و چه خبر است.

 

 

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

بیا و بر دل ما بین که کوه الوند است.


بنظرم شیر بیشه ی محبت های آدمیزادی کسیه که بعد از طی کردن درست و مبتنی با مسیر رشد و کمال محبت های والد و مولودی و هم خون و هم شیری، به بلوغ باهم بودن رسیده باشه. و مچی محکم تر از مچ همسر برای خوابوندن در این میدان مجوی.

 

+جدا اگر من از ضایعات خلقت و بی شأن و بی لیاقت بدونم خودم رو کفر نکردم!؟

+مگه میشه میل رفتن به مقصدی در اقتضای حق رو داشته باشی ولی راهی برای رسیدنش نباشه!؟


چقدررر موضوع دور سرم رژه می ره برای پایان نامه شدن. و چقدرررر موانع دارم برای انتخاب موضوع!

حوزه ی زن و خانواده مثل شمشیر دولبه شده.

روی هر مساله ای دست گذاشتن برای سوق دادن زن و خانواده به الگویی مورد تأیید اونا!

منتهی باید هم آب به آسیاب اونا نریزیم، هم حق رو احقاق کنیم، یه قدم عرف و ادبیات رایج رو به آنچه حق است نزدیک تر کنیم!

و چقدرررر خلأ هست در علوم انسانی.


بچه رو بغل می‌کنه میگه ماشاءالله، بزرگ شده، سخته بغل کردنش

راستی همه راه بغلته؟

میگ م نه همه ولی نود درصدشو بغلمه

بعد کیفمو گرفته میگه واااای اینکه از بچه هم سنگین تره

خودمم همین فکرو می‌کنم.

 

+اولا رفتم امروز کمد گرفتم که هی موله سنگین حمل نکنم، وسایل ضروری رو توی کمد بذارم باشه هردفعه نبرم بیارم

دوما قصد کردم کوله پارچه ای بخرم که این کوله لپ تاپی سنگین و گت و کلفتو نبرم دیگه

سوما پیشنهاد آغوشی که پیچک داد عالی بنظر میاد باید بررسی کنم ان شاءالله


اساسا آدم ها دو دسته ان:

اونهایی که به نیازهای اساسی خودشون در مسیر رشد و کمال عالم هستند و اونهایی که به این نیازهایی که گفتیم عالم نیستن

حالا دسته ی اول خودشون دوگروه میشن؛ اونهایی که به علم شون عمل می کنن که اینها آفرین دارن، دارن به کقصد می رسونن خودشونو ان شاءالله؛ و گروه دومی هم اونهایی هستند که به علم شون عمل نمی‌کنن این‌ها خیلی بسیار.(انگار این طیف خیلی ها رو در برمیگیره)

دسته ی دوم اونهایی هستند که عالم به نیازهای اساسی رسد و کمال نیستند و می دونند که علم ندارند، اینها اونهایی هستند که سوال دارند و دنبال جواب می گردند. و اما گروه دیگه اونهایی که عالم نیستند ولی نمی دونن که علم ندارن، دست بر قضا این جهل مرکبشون در قالب یقین بروز پیدا می‌کنه و این‌ها یه وقتایی به بقیه عاقل اندرسفیه می نگرند.

دو گروه که اوضاع خطرناک و مشابهی پیدا می‌کنند، علمای بی عمل و بی علمانه بی اطلاع از جهل خویش هستند.

آخه عالم بی عمل هم خیلی در معرض جهل مرکب قرار داره.

اینکه توفیق هدایت شدن پیدا بکنه کسی یا نکنه رو هم خدا باید تعیین کنه.


مادر ویژگی های خوب بسیاری داشته از ابتدا، مثلا نظم، هر از چندگاهی هر گوشه کمد و کشو و کنجی رو بهم می ریختن تا دور ریختنی ها رو دور بریزن.

من بچه بودم و در اصل نا بالغ و لاجرم ناعاقل به حد مکفی(همچنان هم) فکر می کردم چقدر مادر خونه ی پر زوائدی داره. قطعا من خونه دار بشم اینهمه دور ریختنی توی خونه م روی هم انبار نمی‌شه.

مثل روز روشن نظریات کودکانه م رو به خاطر میارم وقتی گوشه ی کشوهای اشپزخونه چیزهایی رو پیدا میکنم که چندساله موندن، یا وقتی کمد قدیمی رو برای انتقال وسایل به کمد جدید خالی می کنم، یا وقتی لباس های نوزادی دخترک رو از گوشه و کنار کمد ها و کشوها می کشم بیرون تا راهی سرنوشت دیگری بکنمشون.

 

 

+

حافظه ی گوشیم پر شده، پر ها.

حافظه لپ تاپم بسیار بهم ریخته و بی نظمه و.

ذهنم قطعا نمی تونه منظم و همه چی سرجای خودشه باشه!

 

هرررر عکس و صوت و غیره ای که روزی باز کردم و دیدم و شنیدم، باخود و بیخودی، همه یه نسخه ش توی حافظه گوشی و لپ تاپ مونده، اونقدرررر بهم ریخته و زیاده که کلی وقت لازم داره غربال اینهمه داده های نمی دانم کی به درد من خورنده و یا به تعبیر درست تر، به درد من هرگز نخورنده.

+

دلتنگ ترم از هر من پیش از اینی.

+

اجل رو که درک بکنی تازه  اولویت دهی ت تغییر می کنه، دنیامالی که میشی، یادت میره اولویت ها

 


باید آدم خلیفه الله بشه تا نزاع های بیخودی تمام بشه.

زن اینطور و زن اونطور و. 

چه همه مسأله رو باید به اثبات برسونیم تا جامعه از راه دیگری غیر از خلیفه الله شدن و مومن شدن به آیات خدا، قانع بشه که بعضی از رفتارهایی که با زن می کنه غلطه.

بعضی اتفاقایی که داره می افته درباره ی زن و خانواده، از روی غلط اندیشیدن و غلط بودن شخصیت های آدم هاست.

فکرشو بکن.

کسانی که اونقدر جوهره ی انصاف و عبدالله بودن ندارن رو با چه استدلال فلسفی و منطقی و علمی ای می خوای قانع کنی؟

 

این حرفا البته نباید دلسردم کنه از فعالیت

 

 


عمر مثل برق و باد داره می گذره.

سرعت رشد یک جنین گ، سرعت رشد یک نوزاد، به مراتب از سرعت رشد و کمال من بیشتر بوده، به چشم دیدم و به گوشت لمس کردم. 

علیرغم همه شهودات عمیق این سالها، حس می کنم ادب و عبرت و درس و نمره قبولی لازم رو از اتفاقات پشت سر بدست نیاوردم.

خدا کنه سنگی که سرم بهش می خوره بذای عبرت سنگ آخر نباشه و اصلا خدا کنه سنگ نباشه.


 

کاشکی کوچه ها پر بشن از سروصدای بازی بچه ها.

خونه ها برای دویدن و سروصدا کردن چند طفل جای کافی داشته باشن و از هزارجور وسیله بیخود و با خود پر نشده باشن.

توپ جای خودش رو از بسیاری اشیا قیمتی و شکننده ای که توی جهاز مادران بوده به دسته ی بازی ایکس باکس نده.

همسایه هایی که کودکی خودشون رو فراموش کردن و میخوان دق ایام از دست رفته شون رو سر صدای قدم های طفل نابالغ نیازمند به تخلیه انرژی ای که دوسه قدم کودکانه بالا پایین پریده در بیارن و با چند تذکر و اخم، والدین رو مأموران زندان کودک نکنند.

بچه های یکی یه دونه، ننر خونه

طفلکی فردا تنها می مونه

علیرغم جای تنگ و کوچیک، فرهنگ نیازمند تغییره

همسایگی احیا بشه، بچه با بچه همسایه هاش دوست باشه و بازی کنه.

 به بوفه چه احتیاجی دارم، مگه خونه ی من نمایشگاه ظرف و اشیای قیمتی نیست.

وقتی میشه شیک و تمیز و ساده بود پس  به تزئینات شکستنی هم نیاز ندارم،

اگر بچه دوتا کمد و یه دراور و یه تخت و یه گهواره و یه کریر و بساط صندلی ماشین و ال و بل اتاقش رو به راهروی تنگ وسط میلیون ها تومن وسیله ی گاها بدرد نخور تبدیل نکرده باشه و بتونه اونجا با دوسه تا دوست هم سن و سالش بازی کنه و رشد کنه چه اشکالی داره!

 

مردم هرفکری می کنن بکنن

هرچی میگن بگن

میشه ساده و تمیز و خوشگل زندگی رو چید، نه؟

 

دلم برای طفل های تنهامون می سوزه

 

لطفا دعا کنید خدا هیچی مارو یکی، یکی ما رو دوتا، دوتای مارو سه تا، سه تای مارو چهارتا (و اگر کسی توان بیشترش رو داره توفیق بیشترش رو هم نصیبش) بکنه.

 


یادم میاد که سیطره ی یاد کنکور کارشناسی به حدی بر همه ابعاد زندگی ام بالاگرفته بود، که بیشتر از اینکه برای آمادگی مرگ چیزی پیش بفرستم، برای آمادگی کنکور چیز پیش می فرستادم.

و موفق هم شدم

اگرچه توقع بیشتری می رفت از اون من، ولی خب از سابقون کنکور بودم.

نمی دونم چرا واقعیت یقینی ای همچون مرگ به اندازه ی کنکور کارشناسی برام شهودی نشده!

چرا نمیشینم ورق ورق حقایق رو بخونم و از سردذگمی دربیام؟

چرا برای اون واقعه ی عظیم حقایق و تقوا رو در لوح جانم ثبت نمی کنم؟

چرا !

 


مستاصل مانده بودم. پرستار کودکم، که هفته ای یک روز با ماشین شخصی اش از خانه ی بالاشهرش برای بیکار در منزل ننشستن، خاله ی طفل معصوم من می شد، برای نجات کودکش از آلودگی هوایی که از اگزوز ماشین های شخصی شان خارج شده بود، به 85کیلومتر بالاتر از بالاشهر رفته بود و همسرش بازگشت به تهران را تا آخر هفته برای خانواده اش ممنوع کرده بود.

از طرفی از کمک فائزه خانوم و مادرش هم دو مرتبه استفاده کرده بودم، و همسرم با بیان مساله ی کمک به ایشان مخالفت کرده بود.

 البته حداقل پنج شش مرتبه فائزه خانم و مادرش مرام گذاشته بودند و به من تعارف کرده بودند که طفل معصوم من هم مثل طفل معصوم خودشان است و تعارف نکنم و خیالم راحت باشد و روی کمکشان حساب کنم. 

دوستم هم تا بخواهد از شیان به شمیران بیاید، کلی کله سحر باید توی راه باشد و خدا را خوش نمی آمد بخاطر هوای بد نچشیدن طفلم، به ریحانه آلودگی را بخورانم.

تنی چند از فوامیل محترم که در همسایگی نه چندان نزدیک ما زندگی می کنند هم با قطع رحم نسبی حال می کنند جدیدا و اگر اتصال صدردصد رحم هم می بود من رو نمی زدم یک روز را در خانه ی ما پیش کودک خوابیده ام بمانند تا از کلاسم بشمار سه برگردم.

این شد که دیشب این دردها توأم با درد دلتنگی و سرماخوردگی شدید همسر دست به دست هم داد تا من پیش خودم ضایع بشوم.

طفل معصوم مثل قایق کوچکی ست که روی موج احساس مادرش سوار است. با ناآرامی من دوید رفت گوشه ی اتاق بابا و زانوی غم به بغل گرفت و گریه کرد، بروز ناآرامی من برای او فقط یک جمله بود ولی قایق کوچک دوست داشتمی ام روی امواج طغیانگر دل نا آرام و نامطمئنم داشت صدمه می دید.

کتاب زرافه نازه گردن درازه را برداشتم و با اجرای پر جلوه ای نظرش را به سمت قصه جلب کردم. لبخند که زد فرصت را برای نزدیک تر شدن فراهم دیدم. 

دیدم ناآرامی دل چقدر زشت و آسیب زاست.

تمام مدت مثل سنجاق سینه بود برایم و الحمدلله که با همه ی آنچه از من می داند و می بیند هنوز برگه ی امتحان از پیش رویم جمع نشده و اجل نهایی  فرانرسیده، تا هنوز عالم جان نادیده ام.

 

مومن حزنه فی قلبه و بشره فی وجه.

 

+

و خبر رسید که دانشگاه ها سه شنبه تعطیل هستند، اگرچه جبرانی های اساتید داستانی می شود ولی برای دیشب، این خبری بود که انتظارش می رفت.


توقع نابجای بسیار زیاد و غیرمنصفانه دارید، ولی قبول ندارید. 

 

مقابله کردن، بی نتیجه ست. کانه به دو زبان غیر هم ریشه از دو نقطه ی دوووووور دنیا گفتگو می کنیم. منطق ها، سریرت ها، ذات سینه ها، آنقدر دور از هم هستند که من فقط خسته و ناامیدم از کمترین اثر حرف.

 

خدایا، اینجا حمایت تو رو لازم دارم.


به رفتم قبرستان

جوان هایی زیر خاک بودند

جوان هایی روی خاک

پیرهایی زیر خاک 

پیرهایی عصا به دست و قد خمیده

طفلی بی پدر شده بود

پدری بی پسر شده

مادری داغدار بود

مادری شادمان و جوان و تازه نفس

دست هایی که پیر شده بود و داشت غبار از مزار جوانی  پاک می کرد

و قبر خالی ای که داخلش اشغال ریخته بودند بچه ها

قبر خالی آماده.


پقتی خبر را خواندم، کسی را ندیدم تا احساساتش در من القایی ایجاد بکند، شوکه شدم، خشمگین شدم، اشکم درآمد، نفرت در من شعله کشید.

مادرم از در آمد، نمی دانم چرا، به او گفتم خبر را، دو دستی به سرش کوبید، خشمگین و اندوهگین شد، زار زار گریه می کرد. به همسرم زنگ زدم، صدایش بین گریه هایش به من فهماند که او هم خبردار شده.

برای محبوب شدن، گاهی ظاهر آراسته می کنیم، نقش رفتار خوب از خودمان درمی آوریم روی محوری بین صدق صددرصد و کذب و رودربایستی و مردم داری و.

ولی مرگ مان اشک چندنفر را بیشتر در نمی آورد و حتی اگر اشکی درآورد، چیزی از کسان زیادی کم نمی کند.

ولی بعضی ها در اوج جذابیت و محبوبیت هستند

بدون اینکه بخواهند برای محبوب شدن تلاشی بکنند.

 

همین‌که بین خود و خدایشان را اصلاح کرده اند، اصلاح شده بین آنها با خدای آنها.


گرگها خوب بدانند در این ایل غریب

گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز

گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند

توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز.

 

 

بغض و کینه ی آمریکاو آمریکا بازان توی قلبهای ما شعله ور تر شده.

+ بعد از این هرکی گفت چرا مرگ بر آمریکا، باید توی دهنش کوبید.


 

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

ترسم کز این چمن نبری آستین گل

کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

در آستین جان تو صد نافه مدرج است

وان را فدای طره یاری نمی‌کنی

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک

و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

 

 

+خدایا خون اندر جگرم هدر نشه لطفا.


یه جوری دهانم رو دوختی که همه حرفها توی دلم موندن موندن موندن روی هم، نمی دونم کی قراره این بغض بترکه، ترکیدنی.

زیر پای همه مبناهای فکری و دلی م رو کشیدم، ندانسته، ناخواسته

یه جایی، سر یه پیچ تند بدون تابلو راهنما، توی یه جاده ی یه طرفه ی بدون شونه.

 


+زمان، زمان، یکم آهسته تر بدو.

+ هیچوقت تصوری از امروز نداشتم، دیروز

+همگان درحال طی طریق رشد خودشون هستن. در طی این طریق افزوده و کاسته می‌شه ارزش شون، نمی تونم از تویی که در طی طریق رشدت هستی و به من ظلم مبرهن کردی متنفر بمونم، تو در مسیر خودتی، اقتضای فهم و درک و شرایط وجودی تو اون رفتارها بوده، اگرچه اثر بدی که گذاشت کارت، هنوز هست، ولی من دلیلی برای حمل بار دلخوری از تو بر گرده ی دلم نمی بینم.

+تو چقدر نوشتنی هستی، می ترسم از این روزهایی که بجای نوشتن تو دارم درس میخونم پشیمون بشم.

باید بنویسمت، نوشتنی ترین، عجیب ترین، عجیب ترین و عجیب ترین عشق.


وقتی از شدددت خستگی جسمی و روحی با گریه های طفل معصوم که ناشی از بدخواب شدن و خستگی و گشنگی توأمان اوبود مواجه شدم، دیدم که چقدر با اینکه بین آدم ها اگرچه رحم من به او بیشتره(به جز امام زمانش و شاید اولیا الهی که مادری رو به طریق چونکه صد آمد نود هم پیش ماست از بر شدن)ولی واقعا دلم میخواست بندازمش بغل باباش بگم من فقط میخوام بخوابم، ببر آروم ش کن. ولیکن نه دست ما به پدرش می رسید و نه احدی از ابنا بشر برای کمک به ما دیده شده توی این پلان از زندگی.

دیدم که مادر اگرچه مااادره، ولی به اندازه ی سهمش از فهم و کمال و شعور و غلبه بر خشم و هوا  (نفس) و عبودیتش می تونه آینه ای با انعکاس رحمت خدایی باشه به طفل.

آینه ی کدر اگر باشه انعکاس خوبی نخواهد داد ویا خوبه بگم انعکاس عالمانه و عارفانه ای نخواهد داد.اگرچه سیستم به گونه ای طراحی شده که قطعا و قطعا یک سری از طول موج های رحمت خدا از آینه ی (ولو کدر)مادر به طفل خواهند تابید.

و این مادره که توی این امتحان باید بدوه و اوراق دلش رو بشویه و غبار از آینه ی دلش بزدایه که بلکه بتونه شعورمند و عارفانه و عالمانه منعکس کننده ی حداکثر انوار رحمت الهی به امانت خدا باشه.

اون سیستم حرمت و اف نگفتن و حق و حقوق برای امتحان ماست، سوای اون عظمتی که از ماجرا ما درک نمی کنیم و این حقوق برای رعایت اون ابعاد هم هست احیانا.

ولی من در این صحنه از زندگی اگر مادر خوبی نباشم، به هررررررر دلیل، فهمیده ام که چیزی جز القی معاذیره نیست دلیلش، چرا که بل الانسان علی نفسه بصیره.

 

با تمام وجود دیروز حس کردم که مرگ بر آنکه به ما گفت به شرایط امتحانات زندگیت فورا در اولین بازخورد اعتراض بکن!!

شاید این آخرین خشمی باشه که اگر کنترلش کنی باز بشه راهت

شاید این آخرین دردی باشه که اگر ازش دم نزنی راهت هموار بشه و بیافتی توی صراط.

هی مردود نشو که لازم باشه هی امتحان تکراری ازت بگیرن

تازه اگر شانس بیاری ازت تکزاری امتحان بگیرن

چون بعضی از امتحانات رو فقط و فقط یک بار خواهند گرفت

 

مثل انتخاب رفتن و رسوندن آذوقه به خانواده ی منتظرت، یا یاری امامت.

که این امتحانات بی بازگشت و بی تکرار بعد از تمرین دادن تو با امتحانات کوچیک کوچیک بر حسب اندازه ای که از خودت نشون دادی ازت گرفته میشن.

راه بیافت

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی؟

ره ز که پرسی؟!

 

چه کنی!؟

چون باشی!


دقت کردین بعضیا حق الناس رو فقط اونجایی حق الناس می دونن که میلشون بکشه؟

طرف سر 200تومن پول سه ماهه اصرار می‌کنه که بریزه و ما انکار که بابا سوغات از طرف ما حساب کن اون زعفرونا رو بی‌خیال، میگه حق الناسه:/

همین فرد آتیشی بپا کرد چند سال پیش که هنوز دلم از شعله هاش می سوزه ولی حواسش به حق الناس نیست.

از هرچه فکر کنه بیشتر واسطه ی گره به کار ما خوردن شده


از مرگ جدی تر گرفتیمش، عینی و ملموس تر، حدود بهداشتی رو از حدود حق الناس و حدود خدا بیشتر رعایت می کنیم.

کاش بجای شدت دادن به حس حب نفس، به خشوع می رسوند ما رو این وضعیت .

همونایی که حق ضایع می کردن، دل می شدن و ترسشون از مرگ غایب بود، توجیحات داشتند برای ضایع کردن حق بنده ی خدا و حد خدا، حد ویروس رو سفت و سخت نگه می‌داره، کاش قیامت باورمان می کرد بجای اینکه حب نفس رو اینقدر صریح رو می کرد. 

​​​​​

+من هم البته اول به عنوان خودم، بعد به عنوان مسئول یک بیت کوچک، قاعدتا سختمه اینهمه رعایت کردن، رعایت های فراتر از حد طبیعی


نزدیک اذان یه مشت توت خشک و خوراکی دستش بود به منم تعارف کرد، گفتم مامان من روزه ام نمی تونم قبل از اذان چیزی بخورم، بعد از اینکه روزه رو براش شرح دادم، گفت وقتی اذان بگه می تونی بخوری از این توتا؟

صدای اذان که بلند شد یه دونه توت از خوراکی هاش مونده بود که درواقع برای من نگه داشته بود، داد بهم گفت مامان اذان میگه، افطاری بخور.

+برای مادرمون کارهای ساده ولی با محبت انجام بدیم او خیلی خوشحال می‌شه، و البته قطعا پدرمون نیز هم. انجام بدیم، دعاهای خوبی از شادی دلشون به زندگیمون سرازیر می‌شه.


گروه مدرسه خواهرم من عضوم

طفلکی چه زجری می کشه

چه کادر داغونی داره مدرسه شون

مدرسه نمونه ست

خیرسرشون معلمان خوب شهرن مثلا

چرا در شان جایگاه یک معلم  معلم ها رو گزینش نمی کنن!

 

یادم میاد توی آزمایشگاه مجهز مدرسه ی سمپادی که هفت سال درس خوندم یه روز با دوستم درگیر بودیم و کنجکاوی و شیطنت می کردیم، استاد فیزیک هم نگاهمون می کرد، با حسرت عمیقی گفت، این مدرسه هم نمی تونه استعداداتونو پرورش یده، دلم براتون می سوزه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ثبت شرکت دانلود متن کامل پایان نامه ضمار دانلود فیلم بزرگسالان Alireza Adelzadeh جعبه گل خرید بلیط هواپیما خانه امن خاطرات